زبانحال حضرت ام البنین سلام الله علیها در برگشت کاروان کربلا
نـشـستـه بود ببـیـند مگـر جـوانان را و داشت زیـر نظـر پهـنـۀ بیـابـان را سپاه زینب کبری که میرسید از دور بـلـنـد شـد بـتـکـانـد غـبـار دامـان را بشیـر بود که قـبـل از همه جـلـو آمد بـشیـر بود که آورده بود طـوفـان را رسیده بود که با یک خـبـر بلـرزانـد دل گـرفـتـۀ ایـن مــادر پـریـشـان را خبر چه بود که اُمِّ الـبنـین ز پـا افـتاد چرا دریـد به یکـباره او گریـبان را؟ حسین گفت و زمین خورد و روی سر میزد به آه و گریه درآورد هر مسلمان را رسید زینب و از چشمهای یوسف گفت رسید زینب و سوزاند قلب کنعان را رسید و گفت که بر روی نیزه میبردند سـر بــریــدۀ آن آفــتــاب تــابــان را نشست از علم و مشک ودست سقا گفت شنید حضرت اُم البنین که جریان را رسید نوبت سوغات کـربلای حسین بلـنـد شد که بـبـیـند مـتـاع پنـهـان را زمان گذشت و کمی بعد مادری تنها کـشیده بود به چـشم مدیـنه بـاران را دوباره بـاز رباب و سکـیـنه و زینب نشانده بود کـنارش زنان حـیـران را غروب مادر عباس روضه خوان میشد که تا مـرور کند کودکان عطشان را غروب روضه به گودال میرسید آخر به خاک و خون که کشیدند شاه عریان را |